مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ی زمینی


رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیّاً یَرثنی فِی حَیَاتِی وَ یَسْتَغْفِرُ لِی بَعْدَ وَفَاتِی وَ اجْعَلْهُ خَلْقاً سَوِیّاً وَ لَا تَجْعَلْ لِلشَّیْطَانِ فِیهِ شِرْکاً وَ لَا نَصِیباً اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُکَ وَ أَتُوبُ إِلَیْکَ إِنَّکَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

ده ماهگی

ده ماه و چهار روزگی سومین دندون کناری سمت راست دراومد. ده ماه و ده روزگی شروع کردی به چهار دست و پا رفتن و ماما گفتن هم یاد گرفتی باز هم آتلیه مامان   ...
17 خرداد 1395

نه ماهگی

دختر گلم توی نه ماه و نیمگی شروع کردی به گفتن اولین کلمات اولین چیزی هم که گفتی بابا بود. بابایی وقتی بابا گفتنت شنید کلیییییییی ذوق کرد . کلمه های دیگه هم که میگی آبه و به به هست . مامانی دوباره این ماه آتلیه را برپا کرد برات نه ماه و نیمگی دو تا دندونای بالاییتم دراومد اولین تجربه تاب بازی توی پارک . سوار تاپ شده بودی و خودت شعر میخوندی 9 ماه و 24 روزگی موتور آب آخرای نه ماهگی هم دنده عقب میرفتی و من مجبور بودم همش از زیر مبل نجاتت بدم   ...
5 ارديبهشت 1395

هشت ماهگی و اولین عید

گل دخترم تو هفت ماه و 26 روزگی یه دندون خوشگل درآوردی وقتی دستم خورد به دندونت انقدر خوشحال شدم که نگو. تو پوست خودم نمیگنجیدم. همش دست میدم به دندونت و ذوق میکردم . عاشق صدای دندونت بودم وقتی لیوان یا قاش بهش میخورد از صداش لذت میبردم . جشن دندونیت هم بعد عید گرفتیم و عزیز زحمت کشید یه دندونک خوشمزه درست کرد. اینم اولین عکست با هفت سین امسال عید اولین مسافرتت را رفتی با دایی داود و دایی امید و مامان بابا رفتیم شیراز و قشم و کیش . تو هم دختر خوبی بودی و اذیت نکردی آرامگاه کوروش لندیگراف به سمت قشم پارک دلفینها جنگل حرا ...
5 ارديبهشت 1395

هفت ماهگی

دختر گلم دوباره میخوام از تغییرات این ماهت برات بگم. از 6 مه و 6 روزگی بدون کمک میشینی . هنوز غلت زدن را دوست نداری ولی عاشق نشستنی . خیلی فوضول شدی همه چیز دوست داری بگیری.   نمایشگاه کیتکس. بابایی یه روزنه درست کرده تو آفتاب بگیری قربون دستای ناز و کوچولوت باز هم آتلیه مامانی   ...
25 اسفند 1394

نیم سالگی

دختر گلم شش ماهگیت مبارک باشه دختر گلم 5 ماه و 19 روزت بود که غلت زدن را یاد گرفتی منم کلی ذوق کردم. همیشه پاهات اینطوری میذاری روی همدیگه . این کارت مثل باباییه قربون انعطاف پذیری بدنت که پاهات میاری بالا شروع میکنی به خوردنش مه یاس گلی مطالعه میکنه . عاشق این کتابتی هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس آتلیه مامانی   ...
17 بهمن 1394

اولین یلدا

روز قبل یلدا همه جمع شدیم خونه مامان عزیز کلی گریه کردی و من همش تو را چرخوندم هیچکس نمیتونست طرفت بیاد و بغلت کنه مثل ابر بهار گریه میکردی چقدر اشک میریختی  خیلی خوابت میومد و تو شلوغی خوابت نمیبرد آخر مجبور شدم رفتم طبقه بالا و اونجا هم کلی گریه کردی نه شیر میخوردی نه میخوابیدی خلاصه به زور شیر خوردی و انداختم روی پام و خوابیدی وقتی بیدار شدی رفتیم پایین ولی دوباره شروع کردی به گریه کردن ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه تو کوچه یکی برامون مخلفات یلدا میاورد ،یکی غذا میاورد منم یادم رفته بود پالتوم را بیارم خاله آورد تو ماشین بهمون داد رسیدیم خونه دیدم بابایی کیفم را نیاورده دوباره برگشته کیفم اورده . رسیدیم خونه راحت خوابیدی ...
2 دی 1394

پنج ماهگی

ماه قشنگم پنج ماهه شدنت مبارک  هر روز داری شیرین تر میشی و دل من و بابایی را میبری توی این ماه صداهایی که از خودت در میاری مثل بعضی از کلمه ها میمونه : عم ، نه ، آیه ، پووووف تازگیا شیر خوردنت هم مراسم داره وقتی شیر میخوری دنبال انگشت من میگردی و میگیری تو دسست و هی دست من را این ور اون ور میکنی بعدشم که چشمت تو چشمم میافته شیر خوردن بی خیال میشی شروع میکنی حرف زدن با من . منم بعضی وقتا محل نمیدم تا شیرت بخوری ولی انقدر صدام میکنی دلم میسوزه منم باهات حرف میزنم الان میتونی پهلو به پلو بشی ولی غلت نمیزنی وقتی هم به شکم میذارمت اصلا دوست نداری و نق میزنی شاید به خاطر همین دوست نداری غلت بز...
2 دی 1394

خاطره زایمان

با تاخیر طولانی اومدم خاطره ی زایمانم را برات بگم چهار شنبه شب بود 31 تیر ماه رفتم حموم وقتی اومدم بیرون دیدم کیسه آب سوراخ شده به خانوم دکتر زنگ زدم و گفت برو بیمارستلن معاینه بشی دست و پام گم کردم با اینکه منتظر بودم ولی خیلی استرس گرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم زنگ زدم به خاله و با بابایی رفتیم بیمارستان معاینه که شدم گفت طبیعی نمیتونی زایمان کنی میخوای بستری شو تا ببینیم چی میشه اسم بستری شدن که اومد استرسم بیشتر شد  دوست نداشتم بستری بشم آخه کاری هم نمیخواستن انجام بدن زنگ زدم به دکتر گفت بستری شو ولی من قبدل نکردم ازم یه ان اس تی گرفتن گفتن برو فردا صبح بیا ولی حواست به حرکتای بچه باشه .اومدیم خونه ولی من تا صبح خوابم ...
28 آبان 1394

چهار ماهگی

اینم عکس مه یاس و بابایی روز عاشورا توی هیئت ( 3ماه و یک روز )   مه یاس جونم تو سه ماه و  پنج روزگی یاد گرفتی دستت را میاری جلوی صورتت و به بازوت نگاه میکنی اولش فکر میکردم لباست قرمزه دوست داری نگاهش کنی ولی وقتی لباست را عوض کردم دوباره این کار را انجام میدادی. 94.8.8 هم ششمین سالگرد  هم آشیانه شدن من و بابایی بود امسال با سالهای دیگه فرق داشت سه تایی شده بودیم با هم رفتیم آتلیه عکسای خوشگل انداختیم تو سه ماه و هشت روزگی هم یاد گرفتی دستات به هم قفل میکنی کش میدی به سمت بالا هر روز یه کار جدید با دستات انجام میدی  از سه ماه و بیست و پنج روزگی یاد گرفتی ص...
3 آبان 1394