مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

فرشته ی زمینی

خاطره زایمان

1394/8/28 11:12
نویسنده : هانی
3,485 بازدید
اشتراک گذاری

با تاخیر طولانی اومدم خاطره ی زایمانم را برات بگم

چهار شنبه شب بود 31 تیر ماه رفتم حموم وقتی اومدم بیرون دیدم کیسه آب سوراخ شده به خانوم دکتر زنگ زدم و گفت برو بیمارستلن معاینه بشی دست و پام گم کردم با اینکه منتظر بودم ولی خیلی استرس گرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم زنگ زدم به خاله و با بابایی رفتیم بیمارستان معاینه که شدم گفت طبیعی نمیتونی زایمان کنی میخوای بستری شو تا ببینیم چی میشه اسم بستری شدن که اومد استرسم بیشتر شد  دوست نداشتم بستری بشم آخه کاری هم نمیخواستن انجام بدن زنگ زدم به دکتر گفت بستری شو ولی من قبدل نکردم ازم یه ان اس تی گرفتن گفتن برو فردا صبح بیا ولی حواست به حرکتای بچه باشه .اومدیم خونه ولی من تا صبح خوابم نبرد صبح رفتیم بیمارستان و بستری شدم خانوم دکتر به بیمارستان زنگ زد و گفت میخواد باهام صحبت کنه .گفت چون زایمانت خارج از برنامه من بود باید بره چند تا آی وی اف داشت انجام بده و زود بیاد گفت بهت زنگ زدم بی قرار نشی منم قبول کردم .حدود ساعت 12 خانوم دکتر اومد و آماده شدم برای اتاق عمل میخواستن از کمر بی حسم کنن ولی من انقدر میترسیدم پاهام خودش سر شده بود یه خانومی تو اتاق دل داریم میداد و همش بغلم میکرد و مراحل را توضیح میداد که نترسم خلاصه بعد بی حسی خانوم دکتر کارش را شروع کرد ویطای عمل حالم بد شد دیگه نمیتونستم تحمل کنم بهم یه آمپولی زدن که حالت خواب بهم دست داد ولی هوشیار بودم از خانومه پرسیدم هنوز شروع نکردن ؟خانومه گفت الان نی  نیت را درمیارن بیرون چند لحضه بعد صدای گریه ات شنیدم وای چه لحظه ای بود نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم بعد بردن ملافه دورت پیچیدن و آوردنت صورتت را به صورتم چسبوندن واااااای چه لحظه ای بود انقدر داغ بودی که نگو . رفتم ریکاوری سعی میکردم پاهام تکون بدم ولی نمیتونستم گریه م میگرفت .بعد نیم ساعت رفتم بخش و بابایی جلوی در منتظرم بود .مامان عزیز ، دایی هادی و زن دایی ساناز و سلنا و خاله هم منتظرمون بودن. خاله شب پیشمون موند تو را وقتی میذاشتیم تو تختت گریه میکردی وقتی میومدی کنارم ساکت میشدی و میخوابیدی . برام جالب بود که بوی من میشناسی .شب شد و من باید از تخت بلند میشدم راه برم وای چه لحضه ی بدی بود پرستار اومد و من به زور نشستم لبه ی تخت نمیتونستم سر پا وایسم پرستار را بغل کرده بودم و بی اختیار گریه میکردم .پرستار گفت اگه نمیتونی اشکال نداره دراز بکش بعدا دوباره میام ولی من نه  راه پس داشتم نه راه پیش . نه میتونستم دراز بکشم نه میتونستم وایسم همینطوری اشک میریختم خلاصه دل و زدم به دریا و از جام بلند شدم و راه رفتم واقعا لحظه ی سختی بود ولی همه ی سختی ها به داشتنت میارزید. عااااااااااشقتم

مه یاس ساعت 12:13 روز اول مرداد 1394 با وزن 2760 ،دور سر 34 و قد 48 در بیمارستان بهمن توسط دکتر میترا فروتن  فرشته ی زمینی من شد.

پسندها (3)

نظرات (2)

ترنم
1 آذر 94 0:44
خدا بهتون ببخشه این فرشته ی ناز رو.
★مادر بزرگ★
2 دی 94 12:06
سلام وب جالبی دارید استفاده کردیم خوشحال میشم به ما هم سر بزنید