اولین یلدا
روز قبل یلدا همه جمع شدیم خونه مامان عزیز کلی گریه کردی و من همش تو را چرخوندم هیچکس نمیتونست طرفت بیاد و بغلت کنه مثل ابر بهار گریه میکردی چقدر اشک میریختی
خیلی خوابت میومد و تو شلوغی خوابت نمیبرد آخر مجبور شدم رفتم طبقه بالا و اونجا هم کلی گریه کردی نه شیر میخوردی نه میخوابیدی خلاصه به زور شیر خوردی و انداختم روی پام و خوابیدی وقتی بیدار شدی رفتیم پایین ولی دوباره شروع کردی به گریه کردن ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه تو کوچه یکی برامون مخلفات یلدا میاورد ،یکی غذا میاورد منم یادم رفته بود پالتوم را بیارم خاله آورد تو ماشین بهمون داد رسیدیم خونه دیدم بابایی کیفم را نیاورده دوباره برگشته کیفم اورده . رسیدیم خونه راحت خوابیدی .صبح بیدار شدم دیدم اون پالتویی که خاله آورده اصلا برای من نبوده برای زن دایی بود .اون شب زن دایی بدون پالتو مونده و پالتوی عزیز را پوشیده
خلاصه کلی داستان داشتیم.
همه ناراحت شده بودن ما زود برگشتیم منم دیدم عزیز ناراحت شده فردا دوباره رفتیم اونجا با خاله مریمینا دوباره یلدا گرفتیم این دفعه دختر خوبی بودی .
جمعیت زیاد را دوست نداری .
یلدای امسال ما هم اینطوری شد
اینم هندونه ی شیرین من